داستان سکس در هتل با ستاره
سلام منو که یادتونه همون که تو هتل همه رو میکرد.
ما با دوتا آژانس مسافرتی قرارداد داشتیم یکی از شیراز یکی از اصفهان اینا تور مشهد برگزار میکردن و همیشه هتل پراز مسافر بود.
صبح رفتم سمت پذیرش از مرجان(پذیرش)
پرسیدم لیست رزرو نیومده؟(لیست ها فکس میشد)
گفت از اصفهان اومده اتاقشون مشخص کردم ورودی دو روز دیگش.
لیستها رو چک کردم چشمم به یکی افتاد بنام ستاره که تنها بود.
طرفهای عصر گوشیم زنگ خورد یه اقای خیلی با شخصیت و خوش صحبت با لهجه اصفهانی بود.
گفت شمارتونو از آژانس اصفهان گرفتم.
من پدر ستاره هستم دو روز دیگه میاد هتل شما.
این دختر خیلی سن نداره میخواستم بگم مواظبش باشین اولین باره تنهایی میره مسافرت.
راستش یکم روحیه خرابی داشت برای همین خواستم بیاد مسافرت تا شاید حالش بهتر بشه.
منم بهشون گفتم خیالتون راحت نمیزاریم بهشون بد بگذره.
بنده خدا نمیدونست گوشت داد دست گرگ.
بلاخره این دو روز گذشت و ستاره جون وارد هتل شد.تا دیدمش حدس زدم خودش باشه.
یه دختر با قدی متوسط و بغلی.پوست سفید.
موهای بور.لبهای قلمبه.
اومد سمت پذیرش مدارکشو داد منشی پذیرشش کرد و اتاقو میخواست تحویل بده که خودم رفتم
یادمه طبقه اول اتاق ۱۰۱ بود.
اتاقو تحویلش دادم گفتم اگه کار داشتین بگین.
تشکرکرد.ساعت ناهار و شامو گفتم از اتاقش اومدم بیرون.
طرفهای عصر بود که کلیدو تحویل داد و از هتل رفت بیرون ساعت یازده شب بود هنوز برنگشته بود.از فرصت استفاده کردم شمارشو از سیستم در اوردم با گوشی خودم بهش زنگ زدم.
جواب داد.
هادی:
سلام ببخشید من از هتل زنگ میزنم.
خیلی وقته برنگشتین و ساعت شام تموم شد.
نگرانتون شدم.
ستاره: سلام.ممنونم.شام نمیخورم الانم توراه هتلم.
و خدا حافظی کردیم.
من شامشو گرفته بودم و گذاشته بودم اتاقش.
اومد کلیدو گرفت بهش گفتم شامشو گذاشتم اتاقش.تشکر کرد رفت.
باز صبح از هتل رفت بیرون تا شب.
دوباره زنگ زدم گفتم ببخشید از هتل زنگ میزنم گفت بله میشناسمتون.
هادی: از صبح رفتین ناهار گرفتم گذاشتم اتاقتون نیومدین و شامتونم گرفتم بازم نیوندین راستش پدرتون سفارش شمارو کردن نگرانتون شدم.
ستاره: ممنونم بیرون غذا خوردم.
تا یک ساعت دیگه میام.
و خداحافظی کردیم.
یک ساعت بعدش اومد چهره خیلی خسته ای داشت.پرسیدم حالتون خوبه.
گفت اره
هادی: اخه خیلی بهم ریخته هستین چشماتون خیلی خستس مطمنین خوبین؟
ستاره: اره فقط خستم کلیدو بدین برم اتاقم.
دیگه اخر شب شد و من رفتم اتاق خودم که قبلا گفته بودم یکی از اتاقهای هتل دست من بود و کرایه نمیدادیم.من عملا در هتل زندگی میکردم.
روی تخت دراز کشیده بودم برام پیام اومد.
ستاره: سلام.خوبی؟
بیداری؟
من وقتی دیدم ستاره پیام داده مثل فشنگ از جام بلند شدم نشستم و خوشحال جوابشو دادم.
هادی: سلام ستاره خانوم.با اسم صداش کردم.
ممنون.تو خوبی؟
ستاره: مرسی. مزاحمت نیستم؟
هادی: نه عزیزم
یسوال داشتم راستش الانم داشتم بهت فکر میکردم چرا انقدر پریشون و خسته بودی؟
ستاره: من از تنهایی میترسم.
این دوشب اصلا نخوابیدم.
تا صبح بیدار بودم.
هادی: اینو که گفت دیدم بهترین موقعیته.
نوشتم الهی فداتشم من.
خب عزیزم اینجا هتله کسی نمیتونه بیاد که میترسی.
ولی اگه میخوای من بیام اتاقت تا نترسی.
اینو که نوشتم قلبم روی هزار میزد.
یکم دیرتر جواب داد.حتی از گفتم داشتم پشیمون میشدم که جواب داد.
ستاره: واقعا؟بگم بیا میای؟
هادی: اره تا زمانی که اینجا باشی هر شب میام پیشت.
ستاره: خب مگه خونه نیستین؟زن ندارین؟
هادی: نه گلم من مجردم و همیشه هتلم یکیواز اتاقها در اختیار منه.
حالا بیام یا نه؟
ستاره: باشه بیا.
واااای اینو که خوندم قلبم داشت روی هزار میزد.
سراز پا نمیشناختم.
سری لباسم عوض کردم رفتم طبقه اول در اتاقشو زدم.
یکم دیر اما باز کرد.
یادم رفت بگم ستاره اون موقع ۱۶سالش بود.
وقتی دروباز کرد با تیشرت و شلوار راحتی و یک شال سرش بود.
رفتم داخل اتاق درو بست.
نشستم لبه تخت ستاره هم با فاصله کمی از من نشست.
هادی: دختر من نگرانت میشم.یهو میری تا دیروقت نمیای.حالتم خوب بنظر نمیومد.
ستاره: امروز رفتم باغ وحش و سینما و یکم بازار چرخیدم.
حالمم بخاطر اینکه شب تا صبح از ترس بیدارم خوب نبود.خیلی خوابم میاد اما ترس مانع میشه بخوابم.
هادی: خب الان بخواب من هستم نترس
ستاره: ممنون از اینکه پیگیرم میشین.راستش دفعه اول که زنگ زدی تعجب کردم اخه هیشکی هیچ وقت نگرانم نمیشه.
پدر و مادرم طلاق گرفتن.من پیش پدرم زندگی میکنم اونم همش سرکاره.فقط شبها خونس.
مادرمم اصلا پیگیر من نیست.
هادی: اتفاقا پدرت خودش بهم زنگ زد گفت مواظبت باشم.
حالا بخوابیم بعدا حرف میزنیم.
منم زدم در پرویی رو تخت خوابیدم.
اتاق دو نفره بود و تختشم دو نفره بود.
بهش گفتم سرتو بزار رو بازوی من.
تا دراز کشید خوابش برد.
منم یکم نازش کردم خوابیدم.
صبح از خواب بیدار شدم بوسش کردم برم که چشماشو باز کرد.یه لبخند خوشگل به لبش اومد.
ستاره: میخوای بری؟
هادی: اره من باید برم سرکارم.
ستاره: امشبم میای؟اخرین شبی که هستمه.
هادی: اره عزیزم حتما.
خداحافظی کردیم و من رفتم.
دیشب که خسته بود نشد کاری کنم امشب که شب اخره باید کارو یسره میکردم.
با هر مکافاتی بود صبح و شب کردم و باز دوباره رفتم اتاق ستاره.
دیگه انقدر خسته نبود.بغلش کردم یکم لپش بوس کردم و بعداز کمی حرف زدن دراز کشیدیم.
کشیدمش بغلم خجالت میکشید و صورتشو ازم پنهان میکرد.
دستم بردم زیر چونش صورتشو برگردوندم سمت خودم لبشو یه بوس کوچیک کردم
هیچی نمیگفت ولی توی صورتش دیدم که هم دلش میخواست هم تعجب کرده بود همراه با کمی ترس.
باز لبمو گذاشتم روی لبش و شروع کردم لب خوری یکم بعدش ستاره همراهی کرد و لب بازی شروع شد.
دستم دورش حلقه کردم کشیدشم کامل تو بغل خودم به پهلو خوابیده بودیم در حالی که لبشو میخوردم به کمر خوابوندمش رفتم روی ستاره و همچنان لب تو لب.
خودمو بهش میمالیدم شالشو از سرش برداشتم و گوش کوچولوشو میخوردم و لیس میزدم یهو با صدای کم گفت آه.
گردنشو بوسای ریز کردم داشت از شدت لذت به خودش میپیچید.
لیس زدم از پایین تا بالای گردنش.
لبمو گذاشتم رو گردنش و میک میزدم.
هواسم بود یوقت کبود نشه.