بعد از خوردن صبحانه یه ارایش محو کردمو به سمت کمدم رفتم .
یه مانتوی کوتاه تا زیر بــاسنم پوشیدم و شلوار قد نودم رو باهاش ست کردم.
شال حریرمرو ازادانه روی موهای بلندم انداختم و بعد از برداشتن کیفم از
خونه بیرون رفتم .
امروز باید تکلیف خیلی چیزا رو روشن میکردم .
با قدم های بلند به پارکینگ رفتم و دزدگیر 206 آلبویی رنگم رو زدم و سوار
شدم .
یکی از آهنگهای مورد علاقه ام رو پلی کردمو به سمت شرکت جمشید
حرکت کردم .
بعد از حدودا نیم ساعت به شرکت رسیدم و ماشین رو پارک کردم.
نگاهی به شرکت که جلوی در ورودیش دائما رفت و آمد بود انداختم و از
ماشین پیاده شدم .
با لبخند محوی گوشهی لبم وارد ساختمون شرکت شدم و با آسانسور به طبقه
مدیریت رفتم .
تو آیینهی آسانسور نگاهی به چهره و تیپم انداختم و لبخند رضایت بخشی
زدم
نگاه دقیقی بهش انداختموگفتم:
+باشه منتظرش میمونم .
با حرص نگاهشو ازم گرفت و با برگه های روبه میزش مشغول شد!
بعد از نیم ساعت معطلی در اتاق جمشید باز شد و همراه دو نفر از اتاقبیرون
اومدن .
سریع از جام بلند شدم و با صدای آرومی سلام دادم که نگاه هرسه تاشون روی
من ثابت شد .
میتونستم هوس رو توی چشماشون ببینم و این نگاه ها دیگه برام عادی شده
بود .
مردی کهتقریبا ۳۵ سالش بود ، رو به جمشید گفت :
*معرفی نمیکنی مهندس؟
جمشید به ناچار بهم نزدیک شدو گفت
نهال جان ، از دوستان خانوادگی هستن .
پوزخندی به جمشید زدم که بی اعتنا به پوزخندم به اون دو نفر اشاره کرد و
گفت:
_آقای حامد مستوفی و آرمان مستوفی از سرمایه گذارهای شرکت هستن .
باهاشون دست دادمو گفتم ؛
+خوشبختم آقایون.
*همچنین لیدی !
بعد از این که جمشید با اون دونفر خدافظی کرد نامحسوس فشاری به پهلوم
اورد و توی گوشم لب زد :
_برای چی اومدی اینجا؟
با لوندی گفتم :
+برای یه کار مهم !
کلافه پوفی کشید و گفت :
_بریم تو اتاقم .
بدون این که منتظر جوابم باشه به سمت اتاقش رفت
پشت سرش راه افتادم و وارد اتاق شیک و بزرگش که دکوراسیونش سفید و
مشکی بود شدیم .
پشت سرم در اتاق رو بست و روی صندلیش لم داد و گفت .
_خب ، رک و راست بگو ببینم باز چی تو سرته ؟
پاهای خوش تراشم رو روی هم انداختم و با عشوه گفتم :
+یعنی نمیدونی چرا اینجام ؟!
پوزخندی زد و گفت :
_نمیدونم حتما مثل همیشه خارش گرفتی !
کنایهاش رو نشنیده گرفتم و با لبخند پر عشوه ای گفتم :
+برای رفع خارشم آدم زیاده اومدم اینجا تا حقم رو ازت بگیرم .
پوزخندی زد و همونطوری که کراواتش رو شل میکرد گفت :
_آره در جریان هرزه بودنت هستم ، درضمن تو حقی پیش من نداری !
از حرفش خندیدم و دکمهی اول مانتوم رو باز کردم که مسیر نگاهش یقهی
بازم رو نشونه گرفت
میدونستم که تنها راه پول گرفتن از جمشید فقط همین بود و منم مجبور
بودم به این کار تن بدم .
جمشید با نگاه پر از شهوتش به سینه ام خیره شده بود که لبم رو با زبونم تر
کردم و گفتم :
+چرا دارم ! همون دویست میلیونی که شرط فسق صیغهامون بود .
از حرفم ابرویی باال انداخت و دست راستش رو زیر چونهاش گذاشت و لب زد :
_چیزی یادم نمیاد .
از حرفش بلند تر خندیدم که از جاش بلند شد و به سمتم قدم برداشت .
بدون اینکه تغییری توی حالت نشستنم ایجاد کنم با شهامت بهش زل زدم که
به یک قدمیم رسید و کاملاً روی صورتم خم شد .
دست راستش رو از روی مانتوم روی سیــ.ــنم گذاشت و لب زد :
_اون پول مال قبل از فسخ صیغه بود