Download complete video now!

گاییدن کوس ناز آسیایی

0 views
0%

دهنش گرم و نرم بود و حس خوبی داشت

چند سال بعد از این ماجرا ها، فهمیدم که ضیا رفته یه جایی به اسم دانشگاه. اونجا هم تا مدتی زندگی من مطابق قبل بود. همچنان حبس بودم توی شرت و تنها موقع شاشیدن و حموم و جلق زدن (همون حرکت عداوت بار ضیا که یه روزی شانسی، با گوش دادن به حرفای ضیا یکی از رفیقاش فهمیدم بهش اینو میگن) از شرت خارج میشدم. فقط نعمت این بود که دیگه وقتی داخل شرت بودم با من جلق نمیزد. ولی یه روز، که از تو شرت میشنیدم ضیا میخواد بره حموم، و داشتم خودم رو آماده میکردم برای بلای جلق، شنیدم که هم اتاقیش گفت «بیا با هم بریم، صدات میزنم بیای پشت گردن منو خط بندازی». نفهمیدم منظورشون چیه. تو حموم بودم و ضیا داشت خودش و من رو میشست که صدای هم اتاقیش از حموم کناری اومد. یهو ضیا در کمال تعجب من، شرت رو دوباره پوشید. من که همیشه حموم رو به عنوان تنها زمان آزادیم میدیدم، یه لحظه احتمال دادم اینم قراره ازم دریغ بشه. چند دقیقه ای تو شرت بودم و بجز صدای آب و صدای پچ پچ نامفهوم ضیا و هم اتاقیش، صدای دیگه ای نمیشنیدم، که یهو حس کردم یه دست از رو شرت منو گرفته. احتمال دادم دست ضیا باشه که میخواد دوباره از رو شرت جلق بزنه. یه لعنتی به گور اجدادش فرستادم که این رفتار بدو فراموش نکرده هنوز؛ که متوجه شدم نه نحوه گرفتنش، نه حرکات دستش شباهت به جلق زدن نمیده. با کنجکاوی قد راست کردم که بهتر متوجه بشم که دست مال کیه، که دیدم شرت رفت کنار. روبروم صورت یه آدم دیگه بود که احتمال میدادم هم اتاقی ضیا باشه! نگام به پایین افتاد و دیدم عه! این یارو هم چسبیده به یکی مثل من، که خیلی پشمالو بود. اون بیچاره هم مثل من پوست سرش رو دوخته بودن به گردنش. خواستم صدا بزنم و باهاش اختلاط کنم، که طبیعتا نتونستم. برا همین سعی کردم یخورده تکون بخورم و بیشتر خودمو کش بدم که متوجهم بشه. ولی اون فقط بالا و پایین میشد. شاید اونم داشت منو صدا میزد. والا نمیدونم. بیشتر از اینم نفهمیدم. چون دهن یارو دنیام رو سیاه کرد. مطمئن شدم عمرم به آخر رسیده و قراره غذای این بابا بشم. دندوناش که دور گردنم تا کمرم کشیده شد، اشهدم رو خوندم و خودم رو رها کردم به دست ابدیت. ولی دوباره از دهنش بیرون اومدم. تا خواستم بفهمم چی به چیه، دوباره دهنش منو در بر گرفت. بعد از دو سه باری که این اتفاق تکرار شد، تقریبا مطمئن شدم که قصد خوردنم رو نداره. دهنش گرم و نرم بود و حس خوبی داشت. سعی کردم خودم رو منبسط تر کنم که بیشتر باهاش در تماس باشم، که دیدم جای خراش دندوناش بدتر شد. تازه داشتم شروع میکردم به لذت بردن از فضای گرم و نرم درون دهن یارو، که دهنش رفت کنار، یارو پاشد و چرخید و پشتش رو بهم کرد و دیدم یه سوراخ رو آورده رو به روم. حس کنجکاوی غیر قابل مهاری داشتم که تو اون سوراخ کند و کاو کنم و سر از تهش در بیارم.

منی از سوراخ سرم بریزه بیرون

تا جایی که تونستم قد کشیدم تا به سوراخ برسم. سرم رو با زور کردم تو و دیگه هیچی ندیدم. مث قبر تاریک بود. ولی بوی آشنایی میومد که خاطرات 17 – 18 سال پیش رو برام زنده میکرد. یکم دیگه که پیش رفتم فهمیدم قضیه از چه قراره. فهمیدم که منشا اون خمیر قهوه ای بدبویی که تو کهنه زمان نوزادی باید باهاش سر میکردم، از کجاست! دیگه بسم بود. سعی کردم خودم رو منبسط کنم تا جلوی پیشرویم رو بگیرم، ولی امکان نداشت. انگار خود سوراخ منو به جلو هول میداد. دوباره شروع کردم به یاد خدا. بوی تعفن شدید و شدید تر میشد. شاید یک میلیمتر با منبع بو و توده عن فاصله داشتم، که خدا اینبار عجز و لابم رو شنید و نگهم داشت. گویا دیگه قد 13 سانتیم به جلو تر از این نمیکشید! اومدم بیرون که یه هوایی بگیرم؛ یه مقداری از محتویات سوراخ هم که پس کلم گیر کرده بود، باهام اومد بیرون. ضیا اینو که دید خندید و منو گرفت زیر آب دوش و شسدتم. چون مطمئن بودم فاصله ایمنه، دوباره رفتم تو. از شما چه پنهون، اگه اون بو نبود، میتونستم بگم لذت خوبی داشتم میبردم؛ ولی واقعا نمیشه و نمیشد نادیده گرفتش. بعد از یکی دو دقیقه ای دیگه خسته شده بودم، سعی کردم تمومش کنم. اینبار تموم توانم رو صرف کردم که تا جای ممکن باد کنم که دیگه سوراخ منو به خودش نکشه، ولی خبط بزرگی بود. انگار اون ته سوراخ گیر کردم و هرچی زور میزدم نمیتونستم بیام بیرون. زور زدن زیادی کار دستم داد و باعث شد منی از سوراخ سرم بریزه بیرون. این بیرون اومدن منی همیشه باعث افسردگی من میشد. همیشه باعث میشد که کل اراده و آرزو هام رو از دست بدم و بشینم سر جام و زانوی غم بغل بگیرم. اینبار هم همینطور، وقتی نشستم، دیدم انگار سوراخه هم مارو نمیخواد و راحت ازش اومدم بیرون؛ یا انداختم بیرون!

به هر حال، این تجربه یبار بیشتر برام اتفاق نیفتاد. ولی نوبتی هم که باشه، نوبت تعریف همون قضیه ده دقیقه ایه که بهترین ده دقیقه عمرم حسابش میکنم. تجربه ای که باعث شد نیت نوشتن این اتوبیوگرافی در من شکل بگیره. قضیه مربوط به تقریبا یک سال بعد از ملاقاتم با اون سوراخ خاطره عنگیزه. از ظاهر حمومی که توش بودم، میدونستم تو خونه ام. ضیا طبق معمول حموم کردناش، یه نوبت باهام جلق زده و بود و داشت یه خمیر بدبو رو میمالید به پر و پام. اون موقع نمیدونستم قراره چی بشه، ولی بعد چند دقیقه ای دیدم گویا این خمیره نقش تیغ رو داره. پیش خودم یخورده لعنت و نفرینش کردم که نمیتونستی تا حالا اینکارو بکنی؟ که اینقد کابوس ندی مارو با اون تیغ سگصاب. بگذریم، ضیا قشنگ مو های ما رو زدود، قشنگ تر و تمیزمون کرد و با دقت فراوان خشکم کرد. حس میکردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس. قدیما نهایتا یه لیف رو ما میکشید و تموم، اینبار زیادی داشت به من توجه نشون میداد. ولی یهو مثل سابق گردنه رو گرفت و دوباره شروع کرد به جلق دادن من. چنان وحشتناک منو میتکوند، که مطمئن شدم قراره از جا بکندم و اون توجهات قبلش، حکم تشریفات قبل اعدام رو داره. اینقد این کارش برام عصبانی کننده بود که نتونستم جلوی خودم رو از اعتراض بگیرم. بازم سعی کردم طبق معمول باهاش مقابله کنم، ولی نهایتا با اومدن دوباره منی، از خستگی غش کردم. از حموم که اومد بیرون، صدای پدر و مادرش نمیومد. گویا تو خونه تنها بود. چن دقیقه بعدش، متوجه شدم صدای یه غریبه داره میاد. از حرفاشون چیزی متوجه نمیشدم. کس دیگه ای اونجا نبود، نفهمیدم چرا آهسته صحبت میکردن که کسی نشنوه. پیش خودم میگفتم امروزم حتما مثل هر روز دیگه اس.

خودمو فرو کردم در بطن اون سوراخ

ولی یهو دیدم یه دست، مثل اون زمان هم اتاقی ضیا، از رو شورت منو گرفت و شروع کرد به مالیدن. از روی تجربه حس میکردم اینم نهایتا نتیجه میده به همون سوراخ بدبو و تنگ. فقط امیدوار بودم به همون چند دقیقه اولی که یارو قراره با دهنش منو بماله. همینطور هم شد. ولی اینبار، اون صورتی که دهنش رو به روم بود، مال یه پسر نبود. از صداش و موهای بلندش اینو فهمیدم. به هر حال، منو کرد تو دهنش. ولی اینبار برخلاف دهن اون یارو، دندونای این یکی رو کمرم حس نمیکردم. حس نوبرانه ای بود. سعی کردم بزرگتر بشم تا بهتر دهنش رو روی پوستم حس کنم. ولی از سر اون بلای ناجور آخری که ضیا به سرم آورده بود، همون جق دوبل نیم ساعت پیشش، همچنان خسته بودم و نمیتونستم رو پا بند بشم. بعد از یک دقیقه سرپا بودن و مالیدن خودم به محیط دهن دختره، دوباره خستگی تسلیمم کرد و کمی خم شدم تا نفس بگیرم. ولی گویا دهن دختره این انتظار رو نداشت و منو بیرون کرد. اینبار دست دختره منو گرفت و یکم چپ و راست کرد که به هوش بیام. نمیتونستم بعد از حس خوبی که دهنش بهم داده بود، روش رو زمین بندازم. برا همین تموم توانم رو جمع کردم و دوباره سرپا ایستادم. چشام رو بسته بودم و تلاش میکردم که پس نیفتم. نفسم که جا اومد و مطمئن شدم که دیگه قرار نیست غش کنم، چشام رو باز کردم و اینبار روبروم نه دهن دختره، که یه شکاف آشنا بود. شکافی که دقیقا به یاد میاوردم آخرین بار کجا دیدمش. تو همون صفحه نمایش عجیب، همونجایی که اولین بار یکی از همنوعانم رو دیده بودم. با یادآوری اون خاطره، از حسادت تموم وجودم به لرزه افتاد و جون و انگیزه تازه ای گرفتم. از حسادت اینکه چرا اون کیر توی اون صفحه، قبل از من به اون شکاف دست یافته بود. اصن این کار چند وقت یبارشون بوده؟ آیا همیشه وضعشون همینه؟ اگه اینطوره که واقعا مرفه ان و بی درد. سخن کوتاه، شکاف روبه روی من بود و دوتا سوراخ رو داخلش میدیدم. مطمئن نبودم کدوم به کدومه، فقط اطمینان داشتم که بالایی گنجایش من رو نداره. شانسی به سمت پایینی حرکت کردم که مقداری جادار تر به نظر میومد. این شکاف مثل سوراخ یارو نبود. هیچ جاش به اون نرفته بود. نه اون بوی متعفن رو داشت، نه تننگی آزار دهنده اون رو. درواقع هیچ چیزش به اون سوراخ نرفته بود. از اعماق وجودم این حس رو داشتم که این سوراخ، دقیقا همون جاییه که من براش ساخته شده بودم. این سوراخ همون نیمه گمشدم بود. حس میکردم اگه بهشتی برای کیر ها وجود داره، یجایی تو همین سوراخه، یا اینکه ازین سوراخ ساخته شده. القصه، من به کله خودمو فرو کردم در بطن اون سوراخ. حتی تاریکی اون سوراخ هم خوشایند بود. رفتم داخل و محیطش رو روی پوستم حس کردم و دیدم چه لذتی از مالش پوستامون میبرم. اومدم بیرون و دوباره رفتم داخل. و دوباره، و دوباره، و دوباره و … ولی اون خستگی چند دقیقه پیش باز کار دستم داد. حس کردم عصاره وجودم کشیده شده و دیگه نمیتونم رو پا وایسم. نمیشد دیگه؛ از سوراخه خجالت کشیدم و به شکل سر افکنده ای اومدم بیرون. ضیا که دید سرم پایینه، گردنم رو گرفت و شروع کرد به فشار دادن و چرخوندن. انگار تقصیر منه این وضعیت. انگار یادش رفته خود حرومزادش بود که نیم ساعت پیش اونطور کشتی گرفته بود با من. از خستگی حوصله نداشتم حتی جوابش رو بدم، چه برسه وایسم و مقاومت کنم. فقط میخواستم یه طوری از سوراخه دلجویی کنم. نمیدونم از کجا، ولی حس میکردم سوراخه هم مثل من احساس داره. و همون حسی رو نسبت به من داره که من نسبت به اون. در هر حال، ضیا وقتی دید من اصلا حوصله هیچکاری رو ندارم، بی خیالم شد. بعد دوباره صورت دختره اومد روبروم و دهنش منو در بر گرفت. ولی من بعد از چشیدن طعم اون سوراخ، هیچ چیز دیگه ای برام مزه نداشت. حوصله دهن اونم نداشتم. زانوی غم بغل گرفتم و در خودم فرو رفتم. تا اینکه دهنه هم منو بیخیال شد و ولم کرد. دیگه بعد از اون، چیز زیادی ازون روز یادم نیست.

کیرشو گذاشت دهنم کون مامانی کیر تو کون آب کیر تو کون کس تپل قهوه ای کس خیس و نمناک کیر لا کون سوراخ لیسی پستون ناز پستون کیر شق کن کس پف کرده منو بکن چیز تو کس مامانی مامان کس میده کس سفید مامانی کیر پسر ,کس مادر مامانی حشری,پسر کیری از هر طرف کیر کیر سواری کس خواهر ,کیر برادر

From:
Date: December 13, 2019