Download complete video now!

با ممه هات بازی نکن

0 views
0%

ماجرای ازدواج من برمیگشت به شکستهای متعدد توی زندگیم خصوصا زمانیکه همدانشگاهیام اکثرا دانشگاههای خوب اپلای کردن و رفتن یا برای مقطع بالاتر قبول شدن و… ومن مجبور به سربازی رفتن شدم و خب اینکه از دوران دانشگاه فقط یه آرزو برای من مونده بود که هم از صمیم قلب میخاستمش و هم اینکه یه جورایی داشتنش باعث تسکین شکستهای زندگیم میشد. خلاصه از همون روز اول زندگی مشترک با آرزو حشری بودن و شهوتی بودنش حسابی بچشم میاومد

اولش با خودم فکر میکردم که چون اول زندگی متاهلیه داغه و بعد به مرور زمان آروم میشه… روزگار گذشت و ما بچه دار شدیم و من هم از صبح خروس خون تا بوق سگ سرم توی کار و کسب درآمد بود. ماشین خریدم بعدش از مستاجری دراومدم و خونه خریدم و… زندگی نسبتا خوب و قابل قبولی فراهم کرده بودم. تا شهریور امسال که بدلایلی بیکار و خونه نشین شدم. اولش یه هفته ای خونه بودم و همش میخابیدم… بعدش دیگه نمیتونستم خونه بمونم غرور و غیرتم هم اجازه نمیداد به آرزو بگم بیکار شدم. ترس مفرطی داشتم از اینکه آرزو بفهمه من بیکار شدم. احساس سرشکستگی میکردم. به همین خاطر بعد از یک هفته مثل روال قدیم صبح زود از خونه میزدم بیرون. اولش میرفتم دور میزدم و بدون هیچ هدفی میچرخیدم روزنامه میخریدم و میخوندم توی پارک می نشستم و… تا اینکه یه روز اتفاقی آرزو رو جلوی یه آرایشگاه دیدم ترسیدم منو ببینه پس باعجله ناآگاهانه و غریضی سریع گاز دادم و پیچیدم توی خیابون بغلی و ماشینو خاموش کردم. قلبم تند تند میزد اروم برگشتم ببینم آرزو فهمیده یا نه. که دیدم داره همش با گوشیش حرف میزنه و بالای خیابونو نگاه میکنه نفس راحتی کشیدم و خدا رو هزاران بار شکر کردم تا اینکه دیدم یه مگان مشکی جلوی زنم ایستاد و آرزو با خنده سوار شد. من همیشه به زنم اعتماد مطلق داشتم ولی چرا آرزو با اون تیپش سوار ماشین غریبه اونم یه آقای کت شلوار کراواتی… اصلامغزم جواب نمیداد. غیرتی شدم که بپرم جلوی ماشین و یقه اون مرد رو بگیرم و بگم با ناموسم چیکار داری اما ترس مفرط و اعتماد مطلقی که با آرزو داشتم جلومو گرفت. فقط بدون اینکه بفهمن تعقیبشون کردم. نزدیکیهای تجریش وارد یه کوچه تنگ شدن و بعدش جلوی یه خونه ویلایی قدیمی ایستادن و وارد خونه شدن. چون جای پارک نبود و من هم میترسیدم آرزو ماشینو ببینه و بشناسه بخاطر همین هم رفتم ماشینو توی یه پارکینگ پارک کردم و پیاده با عجله برگشتم توی همون خیابون. همش پیش خودم میگفتم حتما یکی از فامیلهای دور آرزوئه شاید… ولی اقوام ما همگی شهرستان بودن و از طرفی هم آرزو فامیل دوست نیست و کلا از رفت و آمد خوشش نمیاد… مغزم داغ کرده بود که نیم ساعت نشده بود که یه ٢٠٦ جلوی همون خونه وایساد و سه تا پسر جوان پیاده شدن و با خوشحالی و خنده کنان زنگ زدن و رفتن تو. دیگه داشتم به شک میافتادم. اون موقع روز ساعت ١٠ونیم که همه سرکارن بعد آرزو و چهارتا مرد? یعنی چی? شروع کردم به زنگ زدن به شماره آرزو که گوشیش از دسترس خارج بود. دیونه شده بودم زنگ زدم خونه. خونه چرا? نمیدونم مغزم کار نمیکرد… شماره خونه هم اشغال بود!!! اشغال?! خلاصه ساعت حدودا سه و نیم بود که یه آژانس فکرکنم اسنپ بود پراید سفید بود که جلوی اون خونه وایساد و آرزو عقب سوار شد و حرکت کردن. ساعت ٤وده دقیقه بود که آرزو بالاخره گوشیش در دسترس شد. زنگ زدم ولی قطع کردم نمیدونستم چی باید بگم. شب دیرتر رفتم خونه. آرزو مثل همیشه سر سنگین اومد جلو و خسته نباشید گفت و کیفمو گرفت و کتمو آویزون کرد. سر میز شام ازم پرسید چیکار داشتی باهام? گفتم چطور مگه? گفت هفتصدتا میس کال روی گوشیم انداختی! گفتم شرمنده حتما قفل گوشیم بازشده و ناخواسته دستم میخورده بهش. مثل همیشه ازش پرسیدم چه خبر? گفت هیچی امروز همش توی خونه پای تلفن بوده و با دختر خالش صحبت میکرده و… دیگه اون لحظه مطمئن شدم که زنم جندس. میخاستم همون موقع بکشمش. ولی حیف بود. حیف اون هیکل نازنین و سکسی که ٢٠ساله تکون نخورده فقط بخاطر بارداری و زایمان یکم شکم اورده خیلی کم و مقدار زیادی هم باسن. اون شب موقع خواب بهونه اوردم کولرو خاموش کردم و یه ملحفه نازک کشیدم رومون. تا صبحش خوابم نبرد. وقتی آرزو خوابش سنگین شد آروم ملحفه رو از روش زدم کنار. از نوک پا تا فرق سرش رو زیر نور کم اتاق دقیق نگاه کردم. روی مچ پای چپش جای کبودی به اندازه چندتا انگشت بود بازو هاشم یه مقدار کبودی داشت. لباس خوابش رو آروم دادم بالا… باسنش هنوز سرخ بود و پشت کتفش هم یه مقدار به اندازه یه کف دست خونمردگی بود. نمیدونم چم شد. اون لحظه وسط اونهمه حس انتقام و غیرتم, یک دفعه حس کردم کیرم داره راست میشه… نمیدونم چطوری توصیفش کنم… داشتم بدن کسی رو میدیدم که ظهر چهارتا پسر گاییده بودنش

زن من… عشق من… ناخودآگاه شرت آرزو رو زدم کنار و دهنمو گذاشتم روی کس آرزو و شروع کردم کسشو خوردن… آرزو بیدار شد و گفت چته? من جواب ندادم و فقط کسشو میخوردم… با فشار میخاست سرمو از روی کسش برداره اما نتونست… همش میگفت امشب نه خستم بزار شبه دیگه… البته بایدم میلش به سکس کم میشد بالاخره چهارتا بکن پارش کرده بودن و حسابی سکس سیرش کرده بودن. تا نزدیکای صبح کسش رو میخوردم و سیر نمیشدم. کس زنم همیشه بو و مزه خوبی میداد ولی اون شب کسش یه طعم بمراتب بهتر خوبتری میداد. از خوردن کونش و مزه کونش فهمیدم که کون هم داده… خلاصه الان دیگه از اینکه فهمیدم زنم جندس ناراحت نیستم… روزهایی که میره بده تعقیبش میکنم… فقط برای اینکه بدونم کجاست و به چه کسی میده.

From:
Date: January 3, 2022
Actors: Mia Khalifa