Download complete video now!

دختران حشری و داغ ,لزبین ایرانی

0 views
0%

بهمون میگن چول، یا گاها شوشول

تو این 22 سالی که از خدا عمر گرفتم، به هیچ وجه نمیتونم بگم زندگی خوبی داشتم. راستش رو بخواین، فلاکت و بدبختی از ثانیه به ثانیه این 22 سال سرازیر بوده (شاید بجز یه 10 دقیقه بخصوصی که بهش میرسم). حالا نمیدونم خدا با شخص من مشکل داشته که این زندگی رو برام فراهم آورده، یا کلا گونه زیستی ما، گونه مفلوکیه. از ظواهر امر، یعنی قیافه ای که خدا به ما عطا کرده، بر میاد که این فلاکت همگانیه. مطمئنم که قبول دارید که ما ها جزء زشت ترین چیز هایی هستیم که رو این کره خاکی وجود داره. و دوباره مطمئنم که عملا هیچ استثنایی هم بین نزدیک به 3.9 میلیار نفر ما وجود نداره. همه از دم کریه المنظر و حال به هم زنیم. بجز این یک ویژگی، نمیتونم بدبختیام رو به همگونه های دیگم هم بسط بدم. چون هیچ خبری از احوالات هیچکدومشون ندارم (بجز چنتایی مرفه بیدرد که اونم نه بطور مستقیم، که از طریق یه صفحه نمایش عجیب، صحنه هایی از روزگارشون رو مشاهده کردم و حسرت خوردم. بجز این، میتونم بگم عملا هیچی). و نمیتونم هم خبری بگیرم. چون توانایی ارتباط و اندامش رو نداریم. خدا ما رو بدون دست و پا، بدون چشم و دهن، بدون هیچ چی آفریده. (فقط یه سوراخ داریم رو فرق سرمون، که ممکنه بعضیا بهش بگن چشم ـه، ولی چشم نیست.) ولی عوضش، نمیدونم چطور، توانایی درک دیداری و شنیداری محیطم رو دارم. بازم نمیدونم این توانایی مال همه افراد همجنس منه، یا فقط منم. ولی این توانایی رو از همون لحظه تولد داشتم. بخاطر همین تصمیم گرفتم داستان زندگیم رو باهاتون به اشتراک بزارم.
لحظه اولی که حضورم رو توی این دنیا درک کردم، متوجه شدم که یه تیکه گوشت خیلی بزرگتر از خودم چسبیده بهم، که هی هم الکی صدا میداد. صداهای نامفهومی که نه من، نه تموم آدمای دور و اطراف نمی فهمیدیمشون. هیشکی هم اهمیتی به این صدا ها نمیداد. اما نکته عذاب آور این بود که این وسط، همه توجها به همون تیکه گوشت بود. هیشکی متوجه من نمیشد. فک کردم که شاید با اون صدا ها داره توجه میخره، برا همین سعی کردم صدایی در بیارم، ولی دیدم حتی توانایی حرکت هم ندارم چه برسه به صدا دادن. یک دقیقه از حضورم تو این دنیا نگذشته بود که یکی شیر آب رو باز کرد رو من و اون زائده ی بزرگ و تمیزمون کرد. بعد یکی، دوتامون رو پیچید لای یه تیکه پارچه. طوری که دیگه بجز تاریکی هیچی نمیدیدم. اولش فکر کردم از لطفشونه که مثلا میخوان گرمم کنن، ولی بعد دیدم نه، انگار که اون زائده گوشتی اصل کاریه و تو این دنیا، من زائده اضافی ام و نکته فرعی! اینو یک ساعت بعد فهمیدم. وقتی یکی اومد و پارچه رو باز کرد، تو اون کمتر از یک دقیقه ای که داشتم محیط رو برانداز میکردم متوجه شدم همه نگاه ها به اون یکیه و فقط یه نفر این وسط دست انداخت با سه تا انگشتش گردن منو گرفت و در سه جهت تابوند، بعد انگشتای خودش رو ماچ کرد و گفت: «عَی قربون پسرمون برم.» قاعدتا اینو خطاب به من نگفت که؛ نوع ما جنسیت نداره! حتما خطاب به اون زائده گفت، که گویا پسر بوده. این چند ثانیه، بعد از اینکه روی من رو دوباره با یه پارچه دیگه که خیلی خیلی خفه تر و تنگ تر از قبلی بود پوشوندن، تموم شد. یه پارچه ای که بعدها فهمیدم بهش میگن کهنه (که وجه مشترک اسمش با کاربردش رو نفهمیدم هیچوقت. راستش کاربردش هم جای سوال داره برام). لامصبا مگه بازش میکردن. حتی اون زمانی که یه مایعی (که بعدا فهمیدم اسمش جیشه که چند سال بعد تبدیل شد به شاش) از سوراخ سرم در اومد و کل وجودم رو خیس کرد هم، اینو کسی باز نکرد. تازه بعد از اینکه کار از کار گذشته بود، بازش کردن، همون کهنه رو یخورده مالیدن به سر و صورتم که مثلا خشک بشم، یه پودر سفید خوشبویی ریختن روم، بعد دوباره یکی دیگه رو بستن.
اینی که گفتم، تقریبا نمایی از کل دوران نوزادی من بود. این اتفاقات بطور متناوب توی تموم این دوران تکرار میشدن. یعنی بیش از 90 درصد این دوران رو توی یه پارچه حبس بودم، جیش از سرم سرازیر میشد، گاهی حتی یه ماده دیگه ای از یه جای دیگه که تا چندین سال بعد منشاءش رو نفهمیدم، که فوق‌العاده بدبو بود هم اضافه میشد به این کهنه (بعدا فهمیدم به این ماده میگن پی پی، و بعدا تر فهمیدم بهش میگن عن و گاهی رین)، بعد این آدما میومدن و کهنه رو عوض میکردن. اینا تو این سه سال نفهمیدن که نوشدارو بعد از مرگ سهراب جواب نمیده عاغا. باید علاج پیش از حادثه بکنی. قبل از اینکه این مایع و اون خمیر بدبو خارج بشه باید این پارچه رو برداری که سر و کله من به نجاست کشیده نشه. نمیفهمیدن که. اون 10 درصد مواقع دیگه، یا در حال عوض کردن کهنه بودم، یا توی یه مکانی که بعدا فهمیدم بهش میگن حموم. که اونجا من و اون پسر رو میشستن. و دقیقه های بعد از حموم میتونست آسوده ترین لحظات زندگیم توی دوران نوزادی باشه، اگه هر دقیقه یکی نمیومد گردنم رو با انگشت بتابونه و انگشتاش رو ماچ کنه بگه «عَی قربون پسرم برم». خو لامصبا یبار بسه دیگه. حداقل یبار خودمو ماچ میکردین که کارتون معنی بده. تو این دوران خیلی چیزا درمورد خودم و دنیا و آدما فهمیدم. مهمترینش اینکه گونه ی من اسم داره! بهمون میگن چول، یا گاها شوشول (شاید باورتون نشه، ولی چندین سال بعد فهمیدم این اسم گونه ما هم یچیز دیگه اس! هیچوقت سر از کار این آدما در نیاوردم). حالا تا خیلی بعد از اون، کسی اسم خاصی روی شخص من نذاشت، که خیلی هم برام مهم نبود. ولی اسم اون پسره که چسبیده بود به من، ضیا بود. یه چیزایی هم با توجه کردن به محیط اطرافم از آدما و زندگیشون یاد گرفتم.

یخورده با انگشتش، با من بازی بازی کرد

دوران نوزادیم با همین منوال پیش رفت تا تقریبا سه سالم بود، که یه روز دیدم خبری از کهنه نیست. تعجب کردم و بسیار شادمان شدم، ولی متاسفانه توانایی ابراز این شادمانی رو نداشتم. پیش خودم میگفتم الان خوبه، دیگه اطرافم محدود نیست و مجبور نیستم جیش کنم رو سر و کله خودم. ولی فقط دومی حقیقت داشت، تازه اونم نسیه. همچنان اکثریت عمرم رو محبوس بودم توی یه محیط بزرگتر، ولی همچنان بسته، به اسم شورت. این شورت بیصاحاب، تا همین الانشم دست از سر من بر نداشته. هی رنگ عوض میکنه، ولی ذاتش یکیه بی پدر. ازونطرف، فعل جیش کردن در اکثر موارد منتقل شده بود به یه محیط جدید به اسم دسشویی. که البته بنده تنها چیزی که ازش می دیدم، یه چاه عمیق کابوس وار بود و سنگ سفید اطرافش! تازه بعد از یک سال که هنوزم گاهی این جیش بدموقع درمیومد و من و جناب شورت رو خیس میکرد، کشف کردم که جیش کردن ارادیه! اونم به اراده همین پسره ضیا. حالا آیا قبلا آزار داشت که جیشش رو میریخت تو کهنه؟ اصن چرا چیزی که از من خارج میشه باید فرمونش دست یکی دیگه باشه؟ این چه دنیاییه خو؟ دوران کودکی هم همینطور خسته کننده و بدون جذابیت پیش رفت و تموم شد. تنها چیز قابل ذکر تو این دوران، بدترین اتفاق زندگیمه. اتفاقی که هنوزم که یادش میفتم، وجودم رو رعشه فرا میگیره. بخاطر ترومای اون حادثه، هنوزم که هنوزه وقتی میبینم ضیا تیغ رو بهم نزدیک میکنه که موهام رو بزنه، از ترس بیهوش میشم.
تقریبا 5 سالم بود که اون اتفاق نحس افتاد. یه روز بیخبر، متوجه شدم که دارم بیرون رو میبینم. عجیب بود که نه تو محیط دسشویی بودم و نه حموم. وسط یه اتاقی بودم که از زمان نوزادی به یاد میاوردمش. ضیا خوابیده بود وسط اتاق خالی، روی یه پلاستیک زباله. متوجه شدم بجز من و ضیا و پدرش، تنها فرد دیگه ی توی اون اتاق، یه غریبه درازه با یه کیف دستی سیاه. حس خوبی نسبت به این طرف نداشتم؛ یجای کارش میلنگید. یارو اومد نشست کنار دست ضیا، یخورده با انگشتش، با من بازی بازی کرد. من اومدم بلند شم ببینم حرف حساب یارو چیه، یهو گردنمو گرفت و یه حلقه انداخت دور پایم. انگار این قلاده، منو برده اون کرد. دیگه اختیارم دست خودم نبود و همونطور نیمه راست وایساده بودم و هیچکار نمیتونستم بکنم. بعد از تو کیفش یه آمپول سه برابر هیکل من در آورد، و شروع کرد سوزن کاری کردن من. هنوز که هنوزه نفهمیدم این آمپول قرار بوده چکار بکنه (اگه اصلا قرار بوده کاری بکنه). تازه بعد از این بود که بخش اسلشر ماجرا شروع شد. دیدم از تو کیفش یه انبر و یه تیغ در آورد. به عمرم مثل اون لحظه، خدا رو یاد نکرده بودم و نکردم. دعا میکردم که تیغ و انبر رو ببره سمت ضیا ای که پدرش گرفته بودتش و اون لحظه صدای عربدش تا آسمون هفتم میرفت. ولی نه. اگرم خدایی بود، سرش جای دیگه ای گرم بود؛ یا اینکه صدای ضیا بلند تر از صدای من بود و به گوش خدا رسید. چون تیغ اومد سمت من. یارو با انبر سوراخ سر منو گرفت و تیغ رو انداخت و برید. لامصب برید. بی انصاف برید. من بی زبون هیچجور اعتراضی نمیتونستم بکنم، و اون بی مروت همچنان میبرید. خون بود که سرازیر میشد از سر و کله من. تازه بریدنش که تموم شد، به معنای واقعی کلمه پوست از سرم کند و پیچوند و چپ و راستش کرد! من نصف این زمان رو بیهوش بودم و نمیفهمیدم داره چکار میکنه. تو همون یک ثانیه هایی که به هوش میومدم، میدیدم که یارو چطور با قساوت محض پوست کله منو به گردنم میدوزه. من بیهوش میشدم و به هوش میومدم، و این ضیا همچنان نعره میزد؛ انگار اونه که گردنش رو الگو خیاطی کردن و سوزن توش فرو میکنن. کل این پروسه مرگبار شاید ده دقیقه بیشتر طول نکشید، ولی برا من عمری بود. به هر حال، در کمال تعجب، از زیر اینطور بلایی زنده بیرون اومدم. بعد از اون که تو دوران نقاهت سیر میکردم، متوجه شدم که دیگه خبری از جناب شورت نیست و اطرافم گرچه هنوزم تاریک و بسته اس، ولی خیلی آزاد تر از قبل ام. از طرف دیگه، خیلی هم هوام رو داشتن که اذیت نشم و زود خوب شم. اونم کسایی که قبل از اون شاید حتی وانمود میکردن که من وجود ندارم. شاید این تنها نکته مثبتی بود که تو اون وضعیت برام وجود داشت؛ که البته اینم موندگار نبود و بازم در کمتر از یک ماه، سروکله این شرت بی پدر پیدا شد و روز از نو و روزی از نو.

نمیفهمیدم کیر تو صفحه داره چکار میکنه

نهایتا این وضعیت درد و نقاهت هم تموم شد و گویا بلایی که سر ما آوردن همیشگی بود. کم کم به این وضعیت کچل یقه بسته عادت کردم. و وارد دوران نوجوونی شدم و خدا عذاب جدیدی رو از آستینش در آورد و ریخت رو سرم. عذابی که رفته رفته و در طی سال ها، اَشکال و ابعاد جدیدی به خودش میگرفت. اولین بارش رو یادمه. یادمه 14 سالم بود که دیدم نقاب شورت از جلوی دیدگانم کنار رفته و خودم رو توی حیاط پشتی یه ساختمون نیمه کاره یافتم. هوا سرد بود و سوز سردی می وزید. ولی شاید برای اولین بار بود که اینطور جریان هوای تازه و خنکی، سر و صورت منو نوازش میداد. داشتم کیف میکردم، که یهو دیدم دست ضیا منو گرفته و چنان بالا پایین میکنه، انگار میخواد از جا بکندم. بلند شدم که به کارش اعتراض کنم، ولی قد راستم فقط باعث شد که بهتر توی دستش جا بگیرم و اونم با زور بیشتری باهام کشتی بگیره. حریفش نمیشدم. تا اینکه نهایتا متوجه شدم چند قطره ای مایعی که تا اون لحظه برام غریبه بود، از سوراخ سرم بیرون اومد. اصلا رنگ و بافت و بوی جیش رو نداشت. چسبناک بود و عجیب. حال ضیا هم عجیب بود. همونطور که گردن منو گرفته بود و میفشرد، دیدم چشاش بسته اس و داره میلرزه. گفتم الان ایشالا میمیره و از دستش راحت میشم، ولی نه. لامصب زنده بود و گویا میخواست منو خفه کنه. ول نمیکرد گردنو و همونطور بیشتر و بیشتر زورش میکرد. یه چند قطره ای ازون مایع همینطور چسبیده بود به صورت من. ضیا که حالش اومد دست خودش، یخورده نگام کرد و شروع کرد تلوندن و تکوندن ام تا اون قطره بیفته، ولی سماجتی داشت اون یه قطره. نمیدونم چی به ذهن این یارو الاغ رسید، که کله منو گرفت و صورتم رو مالوند به بلوک سیمانی دیواری که پشت سرش بود تا این قطره تمیز بشه. صورتم زخم و زیلی شد و تو ذهنم به هفتاد جدش لعنت میفرستادم. تموم که شد، من تازه اومدم بعد از این ماراتون طاقت فرسا، تو هوای آزاد یه نفسی بگیرم، که ضیا مهلت نداد و شرت رو کشید روم. انتظار داشتم، یعنی در واقع آرزو میکردم که این کار یکبارش باشه. ولی نه، طرف تا هفته بعد پوست مارو سابوند با این کاراش. هر روز یا تو دسشویی یا حموم، یه دور ریشه و بنیان ما رو به رعشه مینداخت. نمیدونم چه لذتی میبرد ازین کارش یارو سادیست. تازه داشتم عادت میکردم، که دیدم کارای جدیدم یادگرفته. یبار دستشو با آب خیس کرده بود. یبار تف انداخت روم. یبار قرمساق با صابون آنچنان به جون من افتاد که کلا لایه اپیدرم و درم و هیپودرم پوستم رو از دست دادم. خدا میدونه چقدر درد و سوزش داشتم توی اون ساعت بعدش. ولی مگه کسکش میفهمید این چیزا رو. دو روز بعدش دوباره همین آش و همین کاسه. اونقدر با صابون و تف و آب و دست خشک و پارچه و هرچی فک کنی، تکرار کرد اینکارشو، که در طی چند سال بعد به معنی واقعی کلمه پوست کلفت کرده بودم. اصن بعضی وقتا که تو شرت به حال خودم بودم، که میدیدم اطرافم یهو تنگ شده و شرته به یاد دوران کهنه، گرفدتم و داره خفم میکنه؛ و اونقد به همون حالت بالا پایینم میشم تا آبه بیاد و دوباره مثل همون دوران کهنه پیچی، مالیده بشه به سر و صورتم. و خشک شدنش هم دوباره داستانی میشد. نه که خیلی علاقه داشتم به این شرت، این آب خشک شده بیشتر هم میچسبوندش به صورتم. داستانی داشتم با این بلا هایی که این ضیا به سر من میاورد و هنوزم که هنوزه میاره. جالبه من ابله هم هر بار از روی ذات قدرتمندم، به نیت مقابله، جلوش می ایستم، ولی متاسفانه هیچوقت حریفش نمیشم.
اتفاق قابل ذکر بعدی، اسم دار شدنم بود! که نمیدونم از کجا، یه شب تو 17 سالگیم بهم الهام شد تو اسمت “رهبر” ـه. هنوزم نفهمیدم این الهام از کجا اومد، یا اصن وجه تسمیه این اسم با قیافه و کاربرد من چیه؟ شما اگه فهمیدید بیاید به منم بگید. ولی بعد از اون، چندباری شنیدم که ضیا تو مکالمه هاش با رفیقاش، منو رهبر خطاب میکنه.
اون قضیه دیدن مرفهین بی درد هم تو همین دوران نوجوونی برام پیش اومد. یه دفعه سرم لخت بود و میدیدم هیچکی بجز ضیا تو خونه شون نیست. اونم نشسته پشت یه میزی و از تو یه صفحه ای داره یه چیزی نگاه میکنه. نظرم جلب شد به صفحه و راست ایستادم که بهتر ببینم چی به چیه. دیدم اون تو، یکی از همنوعان من هست که یه مرد هیکلی بهش چسبیده. میخواستم باهاش سلام و احوال پرسی کنم که یادم اومد تواناییش رو ندارم. در ادامه، دیدم که چول (که تو این سن متوجه شده بودم که درستش کیر ـه) توی اون صفحه، چطور با کله خودشو فرو میکرد توی یه شکاف از یه آدم دیگه. رفتار اون کیر اولش برام عجیب بود. چرا فرو رفتن تو یه سوراخ باید اینقد برای اون کیر جالب باشه که اینطور با ولع تکرارش میکرد؟ ولی وقتی که خیره بودم بهش، یه حسی از اعماق وجود و غریضم بهم میگفت این کار باید لذت بخش باشه. نمیدونستم چقد باید به این حس اعتماد کنم. محو تماشای کارای اون همنوعم بودم که دست این مردم آزار بی همه چیز جلو چشمم رو گرفت و دوباره شروع کرد به تکرار همون کار. هی دستش میومد جلو دیدم و میرفت کنار، درست نمیفهمیدم کیر تو صفحه داره چکار میکنه، تا اینکه اون آب غلیظ (که بعدا فهمیدم بهش میگن منی) از سرم در اومد و ضیا هم با یه دسمال پاکش کرد. فک کردم الان دیگه راحتم میذاره که رفتارای همنوعانم رو مطالعه کنم، ولی اونا هم از رو صفحه ناپدید شدن و ضیا هم دوباره روی مارو با شرت پوشوند. این اتفاق دقیقا با همین منوال چندباری افتاد، تا اینکه ما نهایتا عطاشو به لقاش بخشیدیم. این یارو انگار اصن قصد نداشت بذاره منم نگاه کنم.

کیرشو گذاشت دهنم کون مامانی کیر تو کون آب کیر تو کون کس تپل قهوه ای کس خیس و نمناک کیر لا کون سوراخ لیسی پستون ناز پستون کیر شق کن کس پف کرده منو بکن چیز تو کس مامانی مامان کس میده کس سفید مامانی کیر پسر ,کس مادر مامانی حشری,پسر کیری از هر طرف کیر کیر سواری کس خواهر ,کیر برادر

From:
Date: December 13, 2019