Download complete video now!

هانیه کوس بده

0 views
0%

با تمام وجود لب رو به لبش گره زدم. لحظاتی خالی از هر چیزی شدم. به خودم گفتم:«خدایا اگه این زندگیه این همه مدت رو من داشتم چی کار میکردم؟ غیر ممکن ترین چیز از زندگی که تصورش میکردم به واقعیت تبدیل شده بود.»
روی پاهاش نشستم و با موهای سیاهش بازی کردم، اونم ته ریش منو نوازش میکرد، هردو محو همدیگه بودیم. با صدا زدن های مکرر عمو از رو پاهاش بلند شدم.
گفتم:«فردا می بینمت؟»

بعد از رفتنشون رو تختم دراز کشیدم و دوباره غرق در گذشته شدم: ورود من به بدن آراز باعث درد شدیدی شد که از تغییر چهره اش میشد به راحتی فهمید.
«آراز اگه اذیت میشی ادامه ندم.»
«نه پاشا. همین که میبینم تو داری لذت میبری برام کافیه تا بتونم درد رو تحمل کنم.»
«ای جانم. قربونت برم.»
«جان دلم.»
چند بار عقب جلو کردم و خم شدم تا از لباهای آراز محروم نشم؛ بعد از چند لحظه احساس کردم که دارم به اوج لذت میرسم، سریع بیرون کشیدم و بعد درآوردن کاندوم آلت هر دومون رو دستم گرفتم و عقب جلو کردم. با اختلاف کمی از هم، هردومون خالی شدیم. بی جون کنارش دراز کشیدم و دوباره مشغول بوسیدنش شدم.
تصوراتم از رابطمون اونقدر واضح بود که با چند بار عقب جلو کردن دستم رو التم خالی شدم، بعد از تمیز کردن خودم روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم.
با صدای گوشیم از جام بلند شدم؛ بازش کردم، سهند وویس فرستاده بود. وویس رو باز کردم با صدای گرفته درخواست کرد صبح ببینمش. براش فرستادم:«چیزی شده سهند؟»
«فردا بهت میگم.»

صبح بعد از دوش و صبحانه به آراز ماجرا رو گفتم و قرارمون رو کنسل کردم. اسنپ گرفتم و رفتم دم در خونه سهند اوایل زمستان بود و برف داشت شروع به باریدن میکرد. بعد از باز شدن در به سمت اتاقش که تو حیاط خونشون بود رفتم، در اتاقشو باز کردم، دود سیگار همه جا رو گرفته بود. کلافه شدم و زود در و پنجره رو باز کردم و سیگاری که دستش بود رو گرفتم و انداختم تو لیوان اب.
داد زدم:«الاغ مگه قول نداده بودی که دیگه سیگار نکشی؟ یادت رفت؟ من خر رو بگو که گفتم به جون من قسم خوردی پس حتما پای حرفت می ایستی نمیدونستم که برات اندازه این کوفتی ارزش ندارم. اگه جون من ارزش نداره برات، برای خودت ارزش قائل شو. اگه باز ریه هات برونشیت کنن…»
:«تموم شد پاشا؟»
رفتم کنارش ایستادم و گفتم:
«ببخشید، زیادی روی کردم چی شده؟ این چه وضعیه؟»
جواب داد:«چند روز پیش مهسا پیام داد که داره میره مسافرت، رفتم دیدنش. دیدم حالش یه جوریه و انگار داره یه چیزی رو پنهون میکنه. دیروز تو اینستا و واتساپ و تلگرام بلاکم کرد. با اکانت فیکم که فالوش کرده بودم دیدم استوری گذاشته. بغل یه پسر، ببین عکسو.»
عکسو دیدم یه پسر بور خوش تیپ، صدای هق هق بلندی اتاق رو پر کرد. نمیدونستم چی باید بگم یا چیکار بکنم. نشستم و بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو سینم، صدای گریه سهند ازار دهنده ترین صدایی بود که تو عمرم شنیده بودم؛ هر هق هقش مثل تیری بود که به وجودم رخنه میکرد. شاید بخاطر اینکه واقعا از ته دل بودن.
گریش که قطع شد دراز کشید و به سقف خیره شد. نشستم روی زمین و زل زدم به زمین و درون افکارم غوطه ور شدم، سهند پسری چشم و ابرو مشکی با بدنی نسبتا ورزیده بود، چهره ای معمولی داشت ولی خوب میدونست چی بپوشه و چی کار کنه تا جذاب ترین فرد حاضر تو هر جمعی باشه.
صداش منو به خودم اورد:«ولی حقش نبود.»
گفتم:«چی حقش نبود؟»
«حقش نبود اینقدر زود تموم شه و اون خوشحال نباشه.»

From:
Date: December 4, 2021